پارسا و اولین بیماری
مامانم نمیخواست این پست و تو وبم بذاره چون یاد آور روزای خیلی خیلی زجرآور و بدیه براش ولی خوب یه دفعه تصمیم گرفت که بنویسش چون بلاخره جزء خاطرات زندگیه من بحساب میاد و مامان جونی منم هر اتفاقی واسم بیفته حتما اینجا مینویسه
وقتی سه روز بعد از تولدم یعنی چهارشنبه ١٣٨٩/٩/١٧ من و مامان مرضیه و بابایی و مامانی رفتیم بیمارستان واسه چکاپ دکتر به بابا یاسرم گفت که بیلی روبین خونم ١٤ و باید بیمارستان بستری بشم مامانیم زد زیر گریه و بابایی هم که همیشه در برابر این حربه ی مامانی زودی خلع سلاح میشه راضی شد تا منو بیارن خونه و خودشون ازم مراقبت کنن،بعدم با یه شرکت اجاره تجهیزات پزشکی تماس گرفتنو امکانات لازمو اجاره کردن ولی سه روز بعد که برای تست مجدد رفتیم جواب تستم بیشتر شده بودو اینجابود که مامانیم دیگه اعتراضی نکردو من بیمارستان بستری شدم
دو روزه خیلی خیلی بدی واسه من و مامانیم بودبخش نوزادان همراه قبول نمیکردومامانی هم تازه عمل سزارین انجام داده بود تازه منم که نی نی بودم و نمیدونستم نباید مامانیمو اذیت کنم بدقلق شده بودمو تو دستگاه نمیخوابیدم مامانم بایدم بالا سرم می ایستادواز لای در دستگاه دست منو میگرفت و برام لالایی میخوند تا بخوابم ،مامان مرضیه مهربونمم تو روز کوچولو کوچولو میومدن بهمون سر میزدن و میرفتن خلاصه که یادآوریشم خیلی سخته
ولییییییییییی مامان بنده اینجا هم از ثبت خاطرات غافل نبودن
هیچ مادری غم فرزندشو نبینه(آمین)
بمیرم برات مامانم