زیباترین هدیه خدا
پارسای مهربانم سلام
دقایقی دیگر یک ساله میشوی یک سال از حضورت در سیاره ی کوچک من و پدرت میگذرد ،یکسال است که شده ای تمام هستی مان ،تمام بود ونبودمانو من اکنون که به یکسال و اندی قبلتر نگاه میکنم و میاندیشم میبینم که چه زود گذشت..........چه شیرین و چقدر ناااابمن عاشق لحظه لحظه ی زندگیم از فروردین 89 تا آذر 90 هستم واااااااااااای که وقتی فهمیدم تو با من بودی و من بی خبر از حضورت سوار بر ترن برقی و رود خانه ی وحشی و .........در پارک ارم شده ام بارها و بارها خدارو از بابت سالم بودنت شکر کردم و شدم مادری برای فرزندی که دیدنش ،بوییدنش ،نوازش کردنش ،بوسه باران کردنش ............شدتمام آرزویم در این دنیای خاکی بهارو تابستان وپاییزی به یاد ماندنی را با هم گذراندیمبرایت داستان خواندم و برایم با ضربه های پاهای کوچکت ذوق کردی،آهنگ گوش دادیم و تو برایم با مشتهای کوچکت رقصیدی،با هم پیاده روی کردیم و تو برایم سرت را جابجا میکردی و از این سو به آن سو میپریدی،ممنونم عشق دوست داشتنی ام از بابت نه ماه با من یکی بودنت ، نه ماه همنفس بودنت،نه ما همراهیت: پا به پایم همه جا همراهیم کردی بی هیچ آزاری بی هیچ گله ای بی هیچ اضطرابی
ولی امان از سه هفته ی آخر که بر من و اطرافیانم قرنی گذشت و قتی برایم از ریز بودنت و کم وزنیت گفتند وقتی تمام سونوها متفق القول بودند که ما تا چند ماه لباسی جز سایز 0 نمیتوانیم برتنت بپوشانیم از این جا بود که مامان مرضیه هر روز 10 - 15 تا خرما رو روانه ی معده ی من میکردند و منهم که کلاًاز خرما متنفررررررررررررررررررررتاریخ زایمان را 17 آذر تععین کرده بودند و چون من از زایمان طبیعی وحشت عجیبی داشتم و دارم به میل خودم قرار بود سزارین بشم و ووووووووووووووولی مهدیار خان که قرار بود 25 آذر بدنیا بیاد عجله داشت و 11 آذر بدنیا اومد و اینجا بود که تاب و تحمل من برای ندیدنت از بین رفت و شنبه پا شدم رفتم بیمارستان برای تشکیل پرونده و سونوی آخر که اونجا دکتر بهم گفت نهایت وزن بچه بین 2 - 2200 کیلو هستشمن با قیافه ای ناراحت و بابایی با لبی خندان برای ایجاد رو حیه در من رفتیم خونه وقتی مامان مرضیه شنید که خرماها هم تأثیر نداشته کلی دپرس شد طفلی
یکشنبه 14 آذر رفتم پیش دکتر منصوری یه معاینه کرد و گفت میتونی زایمان کنی ولی برو همون چهارشنبه بیااومدم بیرون یه تماس با خاله کوچیکم گرفتمو ازش یه استخاره خواستم چند دقیقه بعد باهام تماس گرفت و گفت" خدا بشارت میدهد تورا به فرزندی سالم و صالح از نسل زکریای پیغمبر" خاله جان برو به امید خدا ،توکلت به خدا باشه که هیچ اتفاق ناخوشایندی در انتظارت نیسترفتم پیش دکتر گفتم من میرم ،گفتن آفرین دخترم برو چهارشنبه بیا ،گفتم نه آقای دکتر میرم برای زایمان خالم استخاره کرده عالیهگفت با یه استخارهگفتم
اومد بیرون به یاسر گفت خانومت زایمان کردنش هم زوریه
خلاصه با اتاق عمل هماهنگ کردن و چون خودشون از سرمایه گذاران بیمارستان بودن مشکلی برای هماهنگی نداشتن خداروشکر
با بابایی رفتیم و اتاقمو تحویل گرفتیم و وسایلمونو مرتب کردیم و بعدش بابایی رفت دنبال بقیه کارها ، به یاسر گفتم مامانمو یک ساعت دیگه بیارش بیمارستان که اضطرابش کمتر باشه ولی انقدر هول شده بود که همون موقع به مامانم زنگ زده بود
خلاصه اینکه من آماده شدم بهمراه یه پرستار خوش اخلاق رفتم سمت اتاق عمل روسریم رو هم برداشته بودم فکر میکردم مستقیم از بخش به اتاق عمل راه داره و نمیدونستم آسانسور عمومیه چنان دادی سر من زدو گفت فکر میکنی اینجا لوس آنجلسه که همون موقع زدم زیر گریه طفلی انقدر هول شده بود نمیدونست که من دلم واسه مامانم یه ذره شده و دارم از استرس میمیرم
خلاصه اینکه شما در ساعت 10:35 دقیقه چشمتون به روی دنیا باز شد
ومن در اوج دلهره و گیجی بیهوشی و درد ازسیلی های دکتر گنجوی که مدام به کشیدن نفسهای ممتدوعمیق مجبورم میکرد صدایی شنیدم که شد مایه ی آرامشم و نوازش روحم
دکترت شمارو بهم نشون دادو گفت پسر شیطونت و ببین میخوان ببرنش و من در هاله ای محو زیباترین فرشته ی خدا را دیدم که بر سرم منت گذاشته بود و مرا لایق مادری خویش دانسته بود
وقتی از اتاق عمل اومدم بیرون همه پشت در اتاق عمل بودن اول از همه بابایی رودیدم طفلی با هزار تا ذوق و شوق اومد منو بوسید ومن بهش گفتم مامانم کووووووووووووو؟مامانم سریع اومد پیشم رفتیم تو آسانسور با بابایی و عمو حمید و........رفتیم تو اتاق
بابایی میگفت باهات قهرم کلی عشقولانه اومدم پیشت بجای اینکه یه لبخندی چیزی بهم بزنی میگی مامانمو میخوام و دستتو دراز میکنی سمت مامانت
وامممممممممممممممممما لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ،مستم
باز میلرزد دلم،دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
آبرویم را نریزی دل
لحظه ی دیدار نزدیک است
وقتی اوردنت دایی میثم و زندایی اولین کسایی بودند که گفتند:این پسر ریزهههههههههههه؟
ماشالا با وزن 3200 بدنیا اومدی این بود معجزه ی شیر خرماها ما موندیم یه عالمه لباس ریزه میزه که نپوشیده فرستادیمشون برای سیسمونی خانواده های تحت پوشش خانوم طباطبایی
پارسا جانم میدانم که قلمم شیوا نیست و بیانم قاصر،میدانم که نمیتوانم به زیبایی خیلی مادران دیگر جمله هایی پر از احساس و لطیف برایت بگویم و بنویسم ولی میدانم که میدانی تمام وجودم در بودنت خلاصه شده همه ی تلاشمان برای سعادتت در سایه یزدان مهربان است
از تمام احساس مادرانه و پدرانه ی خود با تو بارها و بارها سخن گفته ایم و خواهیم گفت تا بدانی دوست داشتنی هستی و به پاس این موهبت باید دوست بداری مردمان را
من و پدرت تمام سعیمان را خواهیم کرد که انسان بار بیایی انسانی باهوش و نکته سنج، تیز بین و ظریف، مهربان و باگذشت و تا میتوانیم به صورت ماهت لبخند میزنیم و در چشمانت با عشق خیره میشویم تا بیاموزی معجزه ی لبخند را و نیروی معجون عشق را
هرروز برایت رویایی باشد در دست
نه دور دست
عشقی باشد در دل
نه درسر
ودلیلی باشد برای زندگی
نه روز مره گی
تولدت مبارک
ودرآستانه ی یکسالگیت به حرمت علمدار رشید کربلا جشنی نگرفتیم باشد که این حرمت داری ضمانت سلامتت باشد در پرتو نگاهشان و محبتشان
برای عمه ها و عموها و دایی ها یتان غذای نذری بردبم به نیت تولدت و کیک هم نپختیم تا هر جا که خواستیم دست به دامان باب الحوائج شویم رویمان بشود صدایش کنیم و بگوییم که عباس جان به حرمت حرم امنت در شب تولد دردانه یمان کاممان را شیرین هم نکردیم
تا بعععععععععععععععععععععععد