مامان وباباو پارسا رفتن به ........
سلام به همه ی دوستای خوب ومهربونم،خوبین؟
من و بابایی وپارسا برای اولین بار سه شنبه 1390/6/21به قصد یک مسافرت دو روزه ی سه نفره به سمت چالوس راه افتادیم،تا برسیم چالوس پارسا خواب بود برای صبحانه رسیدیم چالوس رفتیم کافه ی ساحلی رادیو دریا صبحانمون رو خوردیم(خیلی چسبید)و صبحانه ی پارسا رو هم دادم
تا اینجا ی مسافرتمون همه چیز ایده آل بود هوای عالی،صبحانه ی دلچسب،مسافرت عشقولانه و یه پسر آرومه دوست داشتنی ولی چشمتون روز بد نبینه که پارسا بعد از صبحانه خوردن بنای بد قلقی رو شروع کردو به هیچ صراطی مستقیم نشد که نشد ما هم سریع حرکت کردیم به سمت رامسر ویلای خانوم حمیدی تو خ کازینو که پاتوق همیشگیمونه
برای ناهار بابایی پیشنهاد داد که سلمانشهر لب ساحل از اکبر جوجه غذا بگیریم و بعد از ناهار بریم رامسر
بعد از سفارش ناهار شما وحشتناک گریه کردی و من از ترس اینکه برات مشکلی پیش اومده باشه داشتم میمردم و تو همون چند دقیقه بارها خودم رو مؤاخذه کردم که چرا بدون مامانمو ساره اومدم سفر
خلاصه اینکه شما حالتون بد شد و............
با کمک بابایی لباسهاتو عوض کردم و به بابایی گفتم که از همینجا بر میگردیم خونه یاسرم قبول کرد،بعدش بهت شیر دادم شما آروم خوابیدی ولی من زدم زیر گریه بابایی که دید من حسابی ترسیدم و هول کردم گفت بریم یذره لب دریا بشینیم بهتر که شدی راه میافتیم میریم خونه
کریر شمارو برداشتیم همینکه نشستیم رو زیر اندازمون بارون شروع کرد به باریدن شما رو سریع رسوندیم به ماشین که دیدم بللللللللللللللللله شما بیدار شدین ولی خدارو شکر خوش اخلاقیو داری میخندی
و
تا بابایی بره ناهاری که سفارش داده بودیم رو بگیره و بیاد بارون بند اومده بود(من اصلاً زیر بارون موندن و راه رفتنو دوس ندارم)
شما هم سر حال و خندون داشتی با گربه تون بازی میکردین ،این شد که تصمیم گرفتیم بریم سمت رامسر
حدود ساعت 8 شب رسیدیم ویلای خانوم حمیدی
انقدر روز بد و خسته کننده ای رو گذرونده بودم که حوصله ی هیچ جا رو نداشتم برای همینم شب اول رو فقط استراحت کردیم
فردا صبح رفتیم سمت جواهر ده خیلی خوش گذشت،شما هم خیلی آروم و شاد بودی
و
و
ودوبااااااااااااااااااااااره بارون
به قدری خسته شده بودی که زود خوابت برد
یکراست رفتیم ناهار گرفتیمو پیش به سوی خانه
این وسط بابایی چشم به آسمان دوخته بود تا بمحض آفتابی شدن هوا با شما به دریا بره که انگار آسمون هم قضیه رو فهمیده بود دم به دقیقه و به هر بهانه ای گریه ای سر میداد و دل نازک یاسر ما رو میشکست
حدودای ساعت 3 بود که بابایی با ذوق فراااااااااااااااااااوون اومدو گفت که هوا ساف شده و میشه رفت تو آب خلاصه از من اجازه ندادن و ازبابا خواهش کردنو بالاخره من تسلیم شدم البته فقط برای چند دقیقه به شرط اینکه هوا همینجوری بمونه
واما شما هم خیلی زود با دریا اخت شدی و معلوم شد که مثل مامانی و بابایی عاشق دریایی
اولین لحظه ی آشنایی پارسا و دریا
و
و
و
و
زود اومدی بیرون و لباساتو عوض کردیم
وبسرعت رفتی بغل بابایی برای بازی حتی اجازه ندادی جوراب پات کنم
بالاخره گرسنه شدی و بازگشت ما به خونه
پنج شنبه ساعت 11 هم بمقصد تهران،رامسررو ترک کردیم
نمیدونم واقعاًاین آقا بازه انقدر خوشمزست که شما رو به این حال و احوال در اورده
وخدارو شکر چون برگشتمان با دو راننده بودیم بابایی اصلاًاحساس خستگی نکرد
جاده بسیار شلوغ بود و ما مسافت سه چهار ساعته ار چالوس تا خونه رو 7 -8 ساعت توراه بودیم
بین راه هم بعد از نمک آبرود از فروشگاه های تاروپود و مهرگان و گپ هم که حراج کرده بودن یه خرید کوچولو کردیم.
چند تا عکس هم تو ادامه ی مطلب هست
تابععععععععععععععععععععععععععد
و
و
و